نقد و بررسی
خلاصه رمان هیژا مهری هاشمی
رمان هیژا قصهی یه مرده… ژیار راشد. مردی که ریشههاش تو دل کوه و خاک کُرده. از اون مردایی که بهجای نفس کشیدن آزاد، مجبورن زیر سایهی یه پدر مستبد زندگی کنن. برای اینکه مادر و برادرش آسیب نبینن، ژیار تن میده به یه شغل اجدادی… شغلی که چیزی جز خون و مرگ و بار سنگین روی دوش آدم نمیذاره.
و خب… مثل هر راه سیاهی، آخرش به فاجعه میرسه. دشمنهاش براش نقشه میکشن، خانوادهش رو ازش میگیرن… همسر و بچهش جلوی چشمش پرپر میشن. خودش هم زنده میمونه، اما با بدنی خردشده و روحی لهشده. بعد از کما، دیگه اون مرد قبلی نیست. سر از یه آسایشگاه درمیاره، جایی که هر لحظهش پر از سکوت و خاطراتیه که مثل خوره میخورنش.
اما همینجا—وسط اون سیاهی مطلق—یه جرقه روشن میشه. اسمش ماهلینه. دختری که حضورش، مثل باز شدن پنجره توی اتاق خفه، هوای تازه میاره. دیدنش برای ژیار میشه نقطهی شروع یه قصهی جدید. قصهای پر از تضاد… عشق و درد، انتقام و رهایی، گذشتهای که ولکن نیست و آیندهای که هنوز معلوم نیست قراره چه شکلی باشه.
رمان هیژا بیشتر از اینکه فقط یه داستان خون و خشونت باشه، روایتیه از جنگ درونی یه مرد با خودش. و از امیدی که یه زن میتونه حتی تو دل تاریکی، دوباره زنده کنه.
بخشی از رمان هیژا مهری هاشمی
ماهلین مهربون و دوستداشتنی بهیاره یه آسایشگاه روانیه خصوصیه. جایی که اکثرا بیمارای خاصی بستری هستن.
دقیقا وقتی فکر میکنه زندگیش روال عادی گرفته و از تنش دور شده، توجهش به بیماری جلب میشه که با تمام کسایی که تو اون آسایشگاه بستری هستن تفاوت داره.
کنجکاوی اجازه نمیده بیخیال بشه و با هر ترفندی شده وارد اتاقی که درش همیشه قفله میشه و پی به رازهایی میبره که به قیمت به خطر افتادن جونش تموم میشه و حالا کی باید ازش محافظت کنه؟















0دیدگاه