نقد و بررسی
خلاصه رمان بن بست 17 اثر پگاه
تصور کن یه دختر پرجنبوجوش و شاداب به اسم ترنج. تکدختر یه خانوادهی فرهیخته، که تو یه خونهباغ بزرگ و قدیمی تو بنبست ۱۷ زندگی میکنه یه جایی پر از بوی گلهای قدیمی و صدای خندههای خانوادگی. با مادرش، مامانبزرگ و پدربزرگ مهربونش، عموش و سه تا پسرعموهای شیطون، و حتی حسینبابا که انگار روح خونهست. این خونه فقط یه ساختمون نیست؛ یه پناهگاهه، پر از خاطرات و پیوندهایی که آدم رو به هم دوخته. ترنج اونجا احساس امنیت میکنه، مثل وقتی که تو بچگی زیر پتو قایم میشدی و دنیا بیرون برات بیمعنی بود.
داستان از شب ازدواجش شروع میشه. با میلاد، عشق پنجسالهش، کسی که فکر میکردی قراره باهاش تا آخر دنیا بری. همهچی آمادهست لباس سفید، موسیقی نرم، و هیجان تو هوا. اما… چند دقیقه قبل از عقد، میلاد غیبش میزنه. یهو ناپدید میشه، بدون یه کلمه توضیح. ترنج میمونه با یه شوک عظیم، انگار یه کامیون از رو قلبش رد شده. زندگیش زیر و رو میشه. چطور با این درد کنار بیاد؟ چطور به روزای عادی برگرده، وقتی هر گوشهی خونه پر از سایهی اون شبِ ناتمومه؟ من خودم وقتی این قسمت رو خوندم، یاد یه جدایی قدیمی افتادم—اون حس خالی بودن، مثل وقتی که یه اتاق رو خالی میکنی و هنوز بوی آدم سابق تو هوا مونده. (آه، زندگی گاهی چقدر بیرحمه، نه؟)
چند ماه میگذره. ترنج داره سعی میکنه خودش رو جمع و جور کنه، با حمایت خانوادهش که مثل یه دیوار محکم دورشن. اما یهو، میلاد برمیگرده. مثل یه طوفان ناگهانی، با خودش احساسات متضاد میآره عشق قدیمی، خشم، و کلی سوال بیپاسخ. چرا رفت؟ چرا حالا برگشته؟ این بازگشت نه تنها گذشته رو زنده میکنه، بلکه رازهایی رو بیرون میریزه که زندگی ترنج و همهی اطرافیانش رو زیر و رو میکنه. رازهایی از جنس دروغهای پنهان، اهداف میهندوستانه (بله، میلاد پنج سال نقش عاشق رو بازی کرده فقط برای یه هدف بزرگتر!)، و حتی گرههایی با یاسر یکی از پسرعموها که انگار همیشه تو سایه بوده، اما حالا داره نور خودش رو نشون میده. انگار بنبست ۱۷ دیگه فقط یه آدرس نیست؛ یه استعارهست برای پیچ و خمهای قلب آدمها، جایی که بنبست واقعی ته دلته، نه ته کوچه.
چرا رمان بن بست 17 قلبت رو میلرزونه؟
فکرشو بکن، تو هم احتمالاً یه بار تو زندگیت حس کردی که همهچی رو سرِ لبهست—یه عشق که فکر میکردی ابدیه، یه خانواده که پناهته، و یهو همهچی بهم میریزه. رمان بنبست ۱۷ دقیقاً همونجاست؛ پر از تضادهای عاشقانه، گرمای خانوادگی، و اون لحظههای اجتماعی که آدم رو به فکر میندازه. پگاه با نثر روان و جذابی مینویسه نه خیلی پیچیده که گیج شی، نه ساده که حوصلهت سر بره. مثل یه گپ دوستانه تو یه عصر بارونی، که هم میخندونت، هم اشکت رو درمیآره. و خب، اگه عاشق داستانهایی هستی که نشون میدن بنبستها همیشه راه خروج دارن (حتی اگه از دل یه عشق جدید یا یه راز خانوادگی بگذره)، این رمان برات ساخته شده.
من وقتی تمومش کردم، موندم تو حسش یه جور امید قاطی با اندوه، مثل وقتی که بارون تموم میشه و آفتاب میزنه رو خیابون خیس. اگه تو هم داری با یه بنبست تو زندگیت دست و پنجه نرم میکنی، برو سراغش. شاید ترنج بهت یاد بده چطور از کوچهی تاریک بیرون بیای. حالا بگو ببینم، کدوم شخصیت بیشتر به دلت نشست؟











0دیدگاه